شهر گندمی ، رویای حبابی در اقیانوس
شهر آفتاب
کجاهایی عزیزم؟
هر جا هستی الهی خوش و خرم باشی. آمین!
دیروز رفتم نمایشگاه کتاب. خیلی خوب بود. الهی شکر که دیگه تو مصلی نیست این رویداد!
فکر کن قبلا با کفش میرفتیم تو شبستان مصلی.
فضای نمایشگاه پر از نور و درخشش و آرامش بود. پر از ویتامین دی
به حق اسمش را گذاشتند شهر آفتاب
متروی روگذر و فضای سبزی کاری های دور و بر خط مترو.... یه چیزی هست که نباید از دست داد.
اگه شد یه مرتبه دیگه هم میرم. چیزی لازم داری یا پیشنهاد میدی؟
خوب بسه دیگه! زیاد حرف زدم
نعناع
هول میکنم. شاید لرزش خفیفی هم در دست هایم پیدا شود. رنگ پریدگی و سردرد یک طرفه.
آه مهمان .. حتی اگر دو نفر از نزدیکترینها هم باشد، باز هول میکنم. دستپاچه میشوم
همین جمعه غروب بود. نگاه کردم دیدم گوجه و خیار هست گفتم برای مهمانها سالاد درست کنم.
همه چیز مثل همیشه بود اول خیارها را پوست میگیری بعد یکی یکی روی تخته خرد میکنی. ... ولی نه! یکهو همه چیز عوض میشود....
درب قوطی استیل را باز میکرنم. چه عطری دارد .... اوه مال من نیست انکار..... این همان نیست
عطر دیگری دارد انگار... مال آن زمانهاست... آن زمان که بیشتر شبها شام غذای آبکی میخوردیم و نعناع میزدیم توش. نعناعی که ساکن کیسه مشمای نازکی بود که حقش نبود و سزاوار بیشتر از اینها بود.
راستی چه نعناع هایی بودند. راستی!
جوجه ماشینی
رفتار شما هم شبیه دونگی هست. چهره نه ها
وقتی با هم اونجا بودیم خیلی باهوش و زیرک بودی و از تمام توانت استفاده میکردی
که به اهدافت برسی.
عدم اتکا به امپراطور هم که همیشه تو خونت بوده..آفرین
لای اهها
فاطمه گودرزی داره تو اتاقش خیاطی میکنه...... حالا هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده ها...... ولی یک اهنگ غم انگیزی روش گذاشتن..... خوب مگه چیه.....
یه زن که هنری داره از خودش داره کار میکته . این که عالیه پس چرا عزا گرفتین.....
عیب از یه بنده خداست که سالو خوب نام گذاری میکنه ولی نمیدونه که اقتصاد مقاومتی وقتی
کار عار باشه تحقق پیدا نمیکنه!
دیشب خوابتو دیدم
توی سریال های ایرانی تو برج عاج هم که باشی باز بدبختی
حالا قشر منورالفکر میگن ما میگن چرا مردم سریال های کره ای را دوست دارند؟والا حق دارن. دونگی که
به نظر من دستهای نویسنده اش را باید بوسید. دقت کن قهرمان داستان پدر و برادرش را که در کودکی از دست داده. مادر که
انگار اصلا مد نبوده.
بدبختی گرسنگی اوارگی ..... با این حال جوری با اون گوشکوب مانندش لباس میشوره انگار خوشبخت ترین ادم دنیاست.
هزار خورشید تابان
گفتم شاید سلامتش را مدیون همین گوشتهایی باشد که از قصابی به خانه میبرد. لابد بهترین پروتنین را هر روز کباب میکند....
مشتری ای که در مغازه است زن خانه داری است که شب مهمان دارد... هزار جور خرده فرمایش دارد... سینه بدون استخوان.... جوجه زعفرونی
زن که بیرون میرود میپرسم:
چه جور ادم هایی هستند؟
کی؟
ایرانیها!
خوبن...
پیش خودم میگویم حتما محافظه کار است.
چند سوال از او میپرسم. قر و قاطی در مورد افغانستان. چیزهایی که رمانهای خالد حسینی برایم بی پاسخ گذاشتند.
خالد حسینی را نمیشناسد ولی ذوق میکند که یکی از هموطنهایش کتابی نوشته که حالا ترجمه شده به فارسی.... کمی هم خجل میشود که اسمش را هم تا حالا نشنیده.
خودم هم نمیدانم چرا با این جوان انقدر حرف برای گفتن پیدا میکنم شاید راز شفافیت پوستش را میخواهم بدانم.
دیگر سفارشم اماده است و روی ترازو .....
میپرسم ..... روسیه و امریکا از کدام بیشتر متنفری؟..... هر دو به کشورتان حمله کردند
هیچ کدام! خودمان مقصر بودیم.... نه امریکا مقصر است نه روسیه
هاج و واج نگاهش میکنم. یک کم هم از ظلم و جور دولتهای متجاوز میگویم.
این بار مطمئن میگوید
شما را این طور عادت داده اند که متنفر باشید.... ما این طور نیستیم